به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف می پوشه می ره کارگری، برای سیر کردن شکم بچه اش، اما بچه اش خجالت می کشه به دوستاش بگه این پدرمه…
—
سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچه اش تقسیم می کنه، اما غصه شو با سیگارش…
—
به سلامتی پدری که “نمی توانم” را در چشمانش زیاد دیدیم، ولی از زبانش هرگز نشنیدم…
—
به سلامتی پدری که طعم پدر داشتن رو نچشید، اما واسه خیلی ها پدری کرد
—
به سلامتی پدری که کفِ تموم شهر رو جارو میزنه، که زن و بچه اش کف خونه کسی رو جارو نزنن…
—
همیشه مادر را به مداد تشبیه می کردم،
که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر می شود…
ولی پدر یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ می کند،
خم به ابرو نمی آورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمی بیند و نمی داند که چه قدر دیگر می تواند بنویسد…
—
پدرم هر وقت می گفت “درست می شود”، تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ می باخت…
—
خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گردد.
—
وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و می بینی چه قدر آهسته می ره، می فهمی پیر شده!
وقتی داره صورتش رو اصلاح می کنه و دستش می لرزه ، می فهمی پیر شده!
وقتی بعد غذا یه مشت دارو می خوره، می فهمی چه قدر درد – داره اما هیچ چی نمی گه!
و وقتی می فهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش، دلت می خواد بمیری…
مطالب مرتبط:
نظرات شما عزیزان: